علی جمشیدی (علی تنگی)
باز هم روز دمید و مادری رنجور شد
باز هم مهر و صفا از اشیانی دور شد
شد خوراک کودکانی اشک اندوه ستم
دیده ی امید شان پنهان ز رخت نور شد
خانه مهر و صداقت شد حریم اجنبی
آن سرای مهربانی لانه ی زنبور شد
او که هر روز و شبش با عشق و شادی می گذشت
خود پسندی پیشه کرد و بنده ی مغرور شد
اندک اندک شد برون از راه و رسم زندگی
تازه بهر این ردا او وصله ناجور شد
چون که که او اغشته شد در ورطه بیهودگی
چشمه ی مردانگی اندر وجودش کور شد
از دل و دیده برون شددر میان مردمان
هم به نزد خویش و هم بیگانگان منفور شد
حاصل عمری دویدن با تلاش و روز و شب
در طی اندک زمانی طعمه وافور شد
در دیارش هرکجا کاهی به غارت رفته بود
نام او در پرده ی اندیشه ها منظور شد
چون که شد پایان ز کیسه درهم و دینار او
در فروش غیرت و ناموس خود مجبور شد
چون که زیبائی جدا شد از رخ زبای او
او به نامی ناروا بین همه مشهور شد
انقدر اسودگی از جسم جانش شد برون
تا میان لشکر پژمردگی محصور شد
چون که بنیاد شرف شد در وجودش ناتوان
در وجودش خفته و در ماندگی غیور شد
از برای دل سپردن بهر ابلیس وجود
زاده ی این سرزمین هم کاسه مزدور شد
چون که در منقل تهیه شد زغال آذرخش
رستم دستان به پایش ناتوان چون مور شد
هر چه افزون تر نشستند در کنار سیخ و سنگ
زین نشستن ها دل سوداگران مسرور شد
آنچنان تیر جهالت در وجودش رخنه کرد
تا وجودش با هزاران ناخوشی محشور شد
آنقدر شد ناتوان جسمش از این آلودگی
تازه جان بگرفتنش دست اجل مامور شد
راه آهوی نفس شد بسته از آسیب دود
تا نفس از رفتن و از آمدن معذور شد
ناگهان امد خبر از پشت بام مسجدی
جسم بی جانی دوباره مسند کافور شد
از میان مردم زاییده ی این سرزمین
سرور رعنایی دگر پنهان به خاک گور شد
عاقبت هرکس تباهی را به جان خود خرید
جسم جانش پاره پاره زیر این ساطور شد